به توکل نام اعظمت...
بسم الله الرحمن الرحیم
لحظه ای خطور گناه! در دل میگویی خدایا...
هنوز خواستهات را نگفتی که صدای پیامک به گوشت میرسد. یعنی میشود حرف خدا باشد و از وسوسه نجات دهد؟
پیام را باز میکنی:
« ازخودتاخدا/آقاشیخ عبدالقائم شوشتری نقل میکرد: هروقت شیطان وسوسه
کرد و نتوانستید حریف نفس بشوید، هفت مرتبه بگویید: «بسم الله الرحمن
الرحیم؛ لاحول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» وقتی این ذکر را میگویید، هفت ملک به
کمک شما می آیند و آنها را دفع میکنند. وقتی انسان آنرا میخواند احساس قوت میکند. »
و اینگونه خدایت رحیمانه به تو نظر میکند. پس شکر گذار باش و تنها از او کمک بخواه...
الهی!
الحمدلله و لا قوه الا بالله العلی العظیم
برکت از فاطمیه است.
93.1.16
به توکل نام اعظمت...
بسم الله الرحمن الرحیم
به توکل نام اعظمت...
بسم الله الرحمن الرحیم
میثم تمار (رضیّ الله عنه) گوید:
شبی از شب ها آقا امیرالمؤمنین (علیه السّلام) مرا به خارج از کوفه برد تا اینکه به مسجد جعفی رسیدیم. در این هنگام آقا رو به سمت قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند. هنگامی که حضرت سلام دادند و تسبیح گفتند دست خود را بلند کردند و این دعا را خواندند: «اِلهی کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فی قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیکَ یَدا باِلذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً وَعَیْنا باِلرَّجآءِ مَمْدُودَةً اِلهی اَنْتَ مالِکُ الْعَطایا وَاَنَا اَسیر الْخَطایا؛ خدایا! تو را چگونه بخوانم در حالی که بنده خطاکار تو هستم و چگونه تو را نخوانم در حالی که عاشق تو هستم. خدایا! با دستان گناه آلود و چشمان امیدوار به سویت آمده ام. خدایا! تو مالک همه نعمت هایی و من اسیر خطاها هستم». تا آخر دعا را حضرت خواندند. آنگاه به سجده رفت و صورت به خاک گذاشت و صد مرتبه گفت: اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ.
سپس حضرت سر از سجده بر داشت و از مسجد خارج شد و به دل صحرا رفت و من دنبال ایشان می رفتم تا اینکه ایشان خطی جلوی پای من کشیدن و به من فرمودند: میثم! از این خط جلوتر نیا تا من برگردم. حضرت رفتند و در دل تاریکی شب، از جلوی دیدگانم ناپدید شدند.
میثم می گوید: مدتی که گذشت نگران شدم زیرا شب تاریکی بود. با خود گفتم: میثم! مولای خودت را در این دل شب با این همه دشمنانی که دارد تنها گذاشتی؟! آیا عذری در پیشگاه خدا و رسولش داری؟! به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او باخبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود.
پس به جستجوی آن حضرت رفتم تا یافتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهی کرده و با چاه درد و دل می کند. همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستی؟
گفتم: میثمَمْ.
فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خود تجاوز نکنی؟
عرض کردم: ای مولای من! ترسیدم بر تو از دشمنان تو. پس دلم طاقت نیاورد.
فرمود: آیا شنیدی چیزی از آنچه می گفتم؟
گفتم: نه ای مولای من.
فرمود: ای میثم!
وَ فِی الصَّدْرِ لُبَانَاتٌ إِذَا ضَاقَ لَهَا صَدْرِی نَکَتُّ الْأَرْضَ بِالْکَفِ
وَ أَبْدَیْتُ لَهَا سِرِّی فَمَهْمَا تُنْبِتُ الْأَرْضُ
فَذَاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْرِی
ترجمه شعر: در سینه درد دل ها ونیازهائی است که وقتی تنگی می کند زمین را باکف دست می شکافم و اسرارم را در آن می گذارم، پس هرگاه زمین چیزی رویاند از آن بذری است که من کاشته ام.[۱]
[۱]. بحارالانوار، ج۴۰، ص۱۹۹٫