بسم الله
وقتی یه کم ریشه مذهبی داشته باشی و اهل درس باشی و رتبه ت بخوره همه میگن تو این فیلد نیاز به امثال تو زیاده. بزن پزشکی و تو از عشق ژنتیک بودن دست بر میداری و پزشکی رو انتخاب میکنی. اون هم توی ویرایش انتخاب رشته! یه شهر دیگه خارج از استان خودت قبول میشی پزشکی. همه میگم خب اشکال نداره. قانون اینه که دخترا رو بهشون انتقالی بدن به شهر خودشون. 2ترم بخون فعلا. میری برای ثبت نام. یادت میاد به اینکه دوستت که برای ثبت نام با خواهرش رفته بود تعریف کرده بود که استاد مشاور به خونواده ش گفته بوده که دختری که پزشکی قبول میشه باید نزدیک به خونواده ش باشه. باید مراقبش باشین خصوصا از لحاظ روحی و روانی.
میگذره. ترم اول رو حس نمیکنی پزشکی هستی. درسا رو راحت میخونی. ترم 2. یه کوه کتاب و مبحث رو میذارن رو دوشت و میشکنی زیر این بار. به ناکجا آبادها میرسی. چه معدلی و چه روانی.
از اون 2ترم 3ترم دیگه هم میگذره و پیگیر انتقالی میشی که بری پیش خونواده ت و تو شهر خودت درس بخونی. خوشحالی که دختری و به راحتی قبول میکنن. پای کار که میرسه یه جوری میپیچوننت و باهات رفتار میکنن که به غلط کردن میفتی و حاضری 100 ساله دیگه اینجا بمونی ولی با این آدما دهن به دهن نشی برا انتقالی.
روزها میگذره و روز به روز نیازهای عاطفی ت بروز میکنن، خصوصا تو ایام امتحانات. 1سال بعد از اون 5ترم رو هر 20-25روز یه امتحان میدی و به شدت افت تحصیلی پیدا میکنی. به چنتا دلیل باهم.
وقتی بعد از 7ترم و نیم پا توی بیمارستان میذاره تازه میفهمی که اون 4سال در برابر الآن هیچی نیست. خستگی های کشیک و بیمارستان دلنشینن چون خسته ت میکنن و وقتی برای فکرای مزاحم نداری ولی ... ولی وقتی خسته و خرد میای خوابگاه بدون شام، بدون کسی که بخوای براش تعریف کنی چی گذشت، بدون کسی که ...
اوایلی که یک دانشجوی پزشکی وارد بیمارستان میشه شدیدا از لحاظ روحی بهم میریزه. وقتی مریضا رو میبینی هم دلت برای مریض میسوزه و هم افراد خونواده ت، هم آشنایانی که مریض دارن و هم به حال خودت که در عرض 1روز یه پیرمرد فعال و زرنگ که توی کوه و کمر زندگی میکرده الآن روی تخت بیمارستانه و هیچ کاری ازش برنمیاد و شبیه یه تیکه گوشت(بهتر بگم یه تیکه استخون) روی تخت افتاده و پوشک شده و اشک تو چشماشه... فقط در عرض یک روز.
یا زن 30ساله ای رو میبینی که 1بار با تشخیص اشتباه جراحی شده. 2ماه بعد با تشخیص دیگه ای جراحی میشه و بعد از عمل میگن تشخیص اینم نبوده و تشخیص سومی براش میذارن و این درحالیه که 3هفته بعد از عمل دوم اونم توی مثلا تهران! میزنن عصب پاش رو قطع میکنن و حالا یه زن 30 ساله ی متاهل روی تخت بیمارستان افتاده که بی اختیاری ادرار و مدفوع داره و از زانو به پایین هردوپاش فلج شده و هزارتا عارضه دیگه و از امکانات زیاد بیمارستان لذت میبری که برای یه سی تی یا یه MRI یا حتی یه اکوی ساده باید مریض رو بیمارستان به بیمارستان بگردونی و 100تا مریضم تو نوبت آمبولانس باشن و حداقل 10تا از این 100تا شرایطشون اورژانسیه.
شب که سرتو میذاری رو بالش خواب باباتو میبینی. صب میری بیمارستان و نمیرسی به بابات زنگ بزنی و توی خواب 1ساعته ظهرت دوباره خواب باباتو میبینی و وقتی زنگ میزنی خونه بدون اینکه بتونی حرفی بزنی میزنی زیر گریه و بابات خودش بدون هیچ حرفی میفهمه که خواب دیدی و میزنه زیر خنده که رفتی بیمارستان خیالاتی شدی خواب میبینی...
همه اینها فقط واسه 4سال تئوری خوندن و 1ماه و نیم بیمارستان رفتنه و هنوز مریضی نداشتی که مریض تو باشه و ... هنوز هم مریضی نداشتی که زیر دستات جون بده...
و تو دختر 22ساله باید این ها رو تنهایی تجربه کنی و خودت خودت رو آروم کنی و کم کم قلبت رو به سنگ تبدیل کنی
بسم الله
یادش بخیر
3-4تا دوست دوران دبیرستان بودیم خیلی باهم بودیم. اول مهر که میشد میزدیم تو سر هم که باید ازم انتقاد کنی. اینقدم نمیخواد خوبی بگی. هرجا حواسم به فلان چیز نیست بهم بگو و ...
من میگم دوران دبیرستان خصوصا سوم بهترین دوره زندگیم بود میگن نه!
بسم الله
شاید تا همین چند سال پیش، یکی از سختترین روزها و لحظههای زندگیات، آن وقتهایی بود که فیلم دوربین عکاسیتان را پیش عکاسباشی شهر میبردی تا عکسهای خانوادگیتان را ظاهر کنی. تو با وجود تمام شوقی که برای ظاهر شدن عکسها داشتی، اما باز حاضر بودی کس دیگری جای تو برود پیش عکاسباشی تا دیگر بیش از این خجالت نکشی. اما این راهکار نیز افاقه نمیکرد، آخر هرچه باشد او نامحرم بود. آن روزها نه پوشیده بودن عکسهای تو و دیگر اعضای خانواده، و نه محجوب و ناچار بودن عکاس باشی - که دست قضای روزگار او را مشغول به آن شغل کرده بود - هیچکدام نمیتوانست از اضطراب و معذب بودن تو، در وقت ظاهر شدن عکسها پیش نگاه عکاسباشی بکاهد.
حالا اما انگار خبری از حجب آن روزها و آن عذاب عفیفانه و آن اضطراب دخترانه نیست، امروز تو خودت عکسها را - بی هیچ اجبار و ناچاری – تنها با یک لمس ساده، ظاهر میکنی و بجای چشمان عکاس باشی شهر، اینبار هزاران نامحرم شاهد سیمای تو میشوند. گذر روزگار چه ها که بر سر آدمی نمیآورد. می بینی خواهرم؟ این روزها نامحرمان برای ورود به حریم قلبت، تو را با لفظ «بانو» خطاب میکنند و با گفتن «چقدر بهتون میاد»، حجابت را ستایش میکنند! تو نیز در این میانه با حجابت فخر میفروشی و با این توصیفات خشک و خالی، حالی به حالی میشوی و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجی!
دوران آفتاب-مهتاب ندیدن گذشته پنجه خورشید سابق! امروز میشود با داشتن آدرس صفحهات، بدانیم دیشب شامتان چه بوده؟ آخرین وعدهای که کدبانو شدهای چند وقت پیش بوده؟ آخرین مکان زیارتی و تفریحی که مشرف شدهای کی و کجا بوده؟ آخرین لباس و روسری که خریدهای چه رنگی است؟ آخرین هدیهای که گرفتی، چه بوده؟ یا از آخرین اتفاق خصوصی زندگیات چند روز میگذرد؟ امروز تو با تمام مردم جهان، ندار شدهای. ولی ای کاش میشد این گزارههای تلخ بیجواب میماند، اما نمیماند.
آن روزها که در تشکلهای دغدغهمند بودیم، مسئولان امر در ارتباط با جنس مخالف - جهت معذب نشدن آنان - در تشکلها دستورالعملهایی وضع کرده بودند: نوشتن سلام علیکم در پیامک به جای سلام، نگارش رسمی پیام، ارسال پیام و گرفتن تماس پیش از پایان ساعت اداری، کنترل نگاه در هنگام مراجعه حضوری و...! اما براستی تا چند سال پیش چه کسی فکر میکرد، بانوی مذهبی ما با آن حریم قدسی، آلبوم عکسهای فردی و دستجمعی و خانوادگی و دورهمیهای خود را در اینترنت و پیش نگاه نامحرمان به اشتراک بگذارد؟ بیشک هیچکس! شاید اگر بر فرض مثال پنج سال به عقب برگردیم و کسی بگوید چند سال بعد چنین اتفاقی رخ خواهد داد، هیچکس باور نمیکرد این شوخی بیمزه را!
امروز اما نامحرمان با پاهای مجازی - آنچنان که صدای گامهاشان را هیچیک از اطرافیان و اعضای خانواده حتی نمیشنوند - به اتاق شخصیات میآیند و به روی تخت خوابت حتی مینشینند و در خصوصی ترین خلوتگاه زندگی شخصیات با تو گپ میزنند. همان نامحرمی که میداند، علاقهمندیهای تو چیست و از چه چیزهایی بدت میآید. پاتوق هر هفته ات کدامین ساعت و کدامین محله است. میداند کدام گلها را بیشتر دوست داری و از چه غذاها و دسرهایی خوشت میآید. او گاهی نامی که نزدیکترین اعضای خانوادهات تو را با آن صدا میکنند را هم میداند. و عکس انگشترت که زینت توست را در گوشی خود ذخیره کرده! یک وقت فکر نکن این اطلاعات را با هک کردن جاسوسی کرده! نه اصلا نیاز به این کارها نیست، تو خودت با همه نامحرمان پسرخاله شدهای، دخترخاله!
تو با این اوصاف باز مدام عکسهای محجبه خود را به آدرس محله نامحرمان ناکجا آباد ارسال میکنی و مذبوحانه افتخار میکنی به چادری بودنت! آنوقت با تبختر و تفاخر فریاد میکشی «من حجاب را دوست دارم»! افسوس و صد افسوس! براستی حجاب اگر با عفاف همراه بود، بیشک مانع از نظر نامحرم و تحسین او میشد، و حالا - که نیست - خودش ابزاری برای بهتر دیده شدن است! آری امروز چادر این یادگار پاک و نیک، حکایت مظلومانه و غریبی دارد. میدانم چادر را ارث بردهای از مادر، اما کاش سهم الارث خود از عفاف و حیا را از قلم نمیانداختی.
کاش جای حجابِ صرف، در این سالها از عفاف میگفتی و جای «من حجاب را دوست دارم» کمپین «من عفاف را دوست دارم» به راه میانداختی. چرا که عفاف آن صدی هست که نود - حجاب - را در دل خود دارد. اما واقعیت این است که میتوان محجبه بود و در عین حال عاری از حیا بود و التزامی به عفاف نداشت. وانگهی عفیفه که باشی، برای حفظ عفت خود، گریزی از ایجاد حریم توسط چادر برای خود نداری. آنجاست که پوشش برتر تو، همراه با منش عفیفانهات، خبر از باورهای عمیقت دارد. اما وقتی تنها چادری باشی و وجه شباهت تو با بانوان مسلمان فقط چادر سر کردن باشد، بیشتر متعهد به یک پوششی هستی که برای یک قشر خاص جامعه مد شده است.
حجاب که تنها یک پوشش نیست تا با مدلهای زیبای آن، دل این و آن را بلرزانیم و همچون پریها دلبری کنیم. حجاب در ظاهر پوشش سادهای است تا جملگی زینتهای ظاهری و باطنی بانوان را ستر کند و مانع از نگاه نامحرمان شود، اما با سبک زندگی امروز، خود حجاب، جنبه زینتی پیدا کرده و جملگی جلب توجه میکند. حجاب ابزار یک تفکر است که تعهد به آن ابزار - در صورت پایبندی به تفکر مذکور - شرط لازم است اما کافی نیست. عفاف اما دارای یک ایدهئولوژی است که نمای بیرونی و ابزار ظاهری آن، حجاب است و اما درون مایه و باطن این تفکر حیا است!
بانوی شرقی! دنبال مقصر روزگار آزگارت در غرب نگرد. باور کن مقصر خیلی از مشکلات ما همیشه در نتیجه وجود علائم فراماسونری و جاسوسان انگلیس خبیث و اهداف شوم آمریکای جنایتکار نیست. ایادی «استکبار جهانی» دستپرودگان همان شیطان بزرگی هستند که تنها وسوسهکننده است، نه عامل خطا یا شریک جرم. این ما هستیم که سرآخر، توصیههای شیطانی و وسوسههای نفسانی او را جامعه عمل میپوشانیم. و خود با دست خود اجازه میدهیم حریمهایمان همچون دلهای عاشقان - بیصدا و بی هیچ خونریزی - شکسته شوند. آنها پیمانکار تخریب هستند، و این ما صاحبان پیشین مِلک عفاف هستیم که مثل یک کارفرما اجازه تخریب دیوارهای حیا را به آنها میدهیم.
ما را در این سالها همچون قورباغههای بیچاره پختند و ما وقتی متوجه شدیم چه بر سر روزگارمان آمده که جزغاله شده بودیم! هفته اول تصاویر مذهبی، هفته دوم تصاویر گل و باغچه خانه، هفته سوم تصاویر وسایل شخصی، هفته چهارم تصویر کتابها، هفته پنجم تصویر فرش و سقف و طاقچه اتاق، هفته ششم تصویر چادر و روسری، هفته هفتم تصویر دست و ناخن و انگشت و انگشتر، و بعد از آن هم دیگر گریزی از گذاشتن تصویر چهره – ولو دور و محو و مبهم و تار و ریز - نیست! این سیر تنزل، همان استدراج اشراقیهاست که مشابه دستور العمل پخت قورباغه در غرب است!
و من و تو چه ساده انگارانه خیال کردیم رسالت ابزارهای ارتباطی برداشتن فاصله میان ما و دوستانمان است و به عبارتی تسهیل کننده روابط متقابل است، غافل از آنکه این ابزارها همراه با حذف فاصلههای ارضی، حریم سماوی ما را برچیدند! در هر صورت دستمریزاد خواهران ارزشی، خسته نباشید برادران ولایی، خداقوت بچههای دغدغه مند تشکلها، تبارک الله بچههای هیئت! چه بد بند حجاب را به آب دادید و حریم حیا را به باد!
لینک: دل آباد
بسم الله
بسم الله
-به کامنت های وبت نقادانه نگاه کن
-این دم تاهلی! دور کل فضای مجازی رو خط بکش.(فعالیت های فرهنگی مجردی با متاهلی چقد متفاوته؟!)
-فضای مجازی و سخنان آقا و حاج آقا پناهیان
-"دل که سفره نیست! آدم بخواهد جلوی هر کس و ناکسی بازش کند..."
مرادی کرمانی در ادامه جمله بالا می نویسد: "...اما شما که غریبه نیستید!"(اسم کتاب شما که غریبه نیستید است، اما اینجا(وب) محل غریبه هاست! حرف دل، حرف دل است! بیرون بریزد، آدم مریض می شود!)
-آقای قرایتی می گفتند که که وقتی یه آقا به خاطر یه چشم ناپاکی کلی ازدواجش عقب می افته...هی میره، نمیشه!
-پای همت را فروبستیم با دلبستگی ها
-تفکر قبل از عمل