آویزون

نخ همه ی ما دست خداست. لحظه ای رها کند نقش زمینیم.

۱۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سوء تفاهم

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۳۶ ب.ظ


بسم الله


گویا یه سوء تفاهمی پیش اومده که چرا به اکثر کامنتا جواب نمیدم.

واقعیتش یه کم به خاطر متاهل شدنه، یه قسمت اعظمی هم به علت سنگین بودن درس و بیمارستان و خستگی هاش و بی حوصلگی بوده. هیچ دلیل خاصی نبوده که کامنت ها رو جواب ندادم. اگر سوء تفاهمی پیش اومده ببخشید همه ی دوستان


فقط قابل توجه دوستان که اینجا نظرات خصوصی کلا بسته هست و بدون تایید نمایش داده میشه.

نظرتون؟!

پنجشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۳ ب.ظ

بسم الله 


نظرتون در مورد این چیه؟ مگه میشه ؟!


از وبلاگ زیزیگولو

ازدواج نکنین

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۱۳ ب.ظ

بسم الله


 از من به شما نصیحت: تا موقعی که از همه ی جنبه ها از خودتون راضی نیستین، تن به ازدواج ندین. نگین بعد ازدواج درست میشه. فقط بار روانی چند برابر میاد روتون و هیچکس رو هم ندارید کمکتون کنه، حتی نزدیکترین کس ینی همسرتون. هرچقدم همسر بگه ازت راضیم وقتی خودت از خودت راضی نیستی فقط زندگی رو به کام خودتون و همسرتون جهنم میکنین.

وقتی مجردین خودتونین و خداتون و یه بالش که سرتو میذاری روش گریه میکنی از تنهایی و غیره و غیره ولی وقتی متاهل میشی خودتی و خدات و یه بالش برای گریه و هزارتا چشم و انتظار و فکر و خیال و پشیمونی از خراب کردن زندگی یکی دیگه که لیاقتش خیلی بهتر از تو بود.

بسم الله


چند روز پیش که همون سررسید معرف حضور در ۳پست قبلتر رو‌ ورق میزدم چشمم خورد به یه سری موضوعات که قرار بود به عنوان کار مثلا فرهنگی روش کار کنم و بهش فک کنم و مطرح کنم ولی کلا هیچی به هیچی دیگه!

عکس اون صفحه رو میذارم اینجا براتون شاید شما ادامه دهنده روزهای مفید فایده بودن ما باشید.

* ببخشید خوش خط نیس.فک نمیکردم یه روز بخوام بذارمش در دیده انظار! ولی حوصله م نشد تایپشون کنم دیگه!!

دردنوشت

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۵۰ ب.ظ

بسم الله

با روپوش اومد بیمارستان. حالا این هیچی که چه صحنه فجیعیه طرف با روپوش بیمارستانی بخواد تو سطح شهر هم نه، دو قدم تو پیاده رو راه بره.

تو تاکسی نشستیم. جلو نشست. بحثی پیش اومد بین بچه ها که میخواست شرکت کنه تو بحث. برگشت عقب و راحت دستشو گذاشت پشت صندلی راننده تا راحت بتونه بچه ها رو‌ببینه. 

ذره ذره حواسم به راننده بود. به محضی که برگشت اصلا طرف نگاهش تو بدن این بشر بود. یه بار دستشو برداشتم و اشاره کردم درست بشین ولی بهش برخورد و دوباره همون جوری دستشو انداخت پشت صندلی  راننده.

پیاده شدیم بهش میگم حواست به هیچی نیس. چرا وقتی اشاره میکنم بهت حواستو جمع نمیکنی ؟

میگه مگه چیکار کردم؟ چیزی نبود که!

میگم عزیزم وقتی اینطوری برمیگردی کل بدنت به سمت راننده س. کلا نگاهش بهت بود.

راحت برمیگرده میگه: برام مهم نیس!


ینی واقعا به این وضوح لذت بردن بقیه ازت برات مهم نیس؟!!!


پشیمون شدم که بهش  گفتم تو جلو بشین. کاش خودم نشسته بودم. حداقل اگه طرف نگاه هم میکرد چیزی جز یه رنگ مشکی ساده نمیدید.

آویزون

خدایا چنان کن سرانجام کار

حسینی بمانیم و حسینی شهید شویم

==================

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیده ی مایی به هر نگاه مرو

***

مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو