دردنوشت
بسم الله
با روپوش اومد بیمارستان. حالا این هیچی که چه صحنه فجیعیه طرف با روپوش بیمارستانی بخواد تو سطح شهر هم نه، دو قدم تو پیاده رو راه بره.
تو تاکسی نشستیم. جلو نشست. بحثی پیش اومد بین بچه ها که میخواست شرکت کنه تو بحث. برگشت عقب و راحت دستشو گذاشت پشت صندلی راننده تا راحت بتونه بچه ها روببینه.
ذره ذره حواسم به راننده بود. به محضی که برگشت اصلا طرف نگاهش تو بدن این بشر بود. یه بار دستشو برداشتم و اشاره کردم درست بشین ولی بهش برخورد و دوباره همون جوری دستشو انداخت پشت صندلی راننده.
پیاده شدیم بهش میگم حواست به هیچی نیس. چرا وقتی اشاره میکنم بهت حواستو جمع نمیکنی ؟
میگه مگه چیکار کردم؟ چیزی نبود که!
میگم عزیزم وقتی اینطوری برمیگردی کل بدنت به سمت راننده س. کلا نگاهش بهت بود.
راحت برمیگرده میگه: برام مهم نیس!
ینی واقعا به این وضوح لذت بردن بقیه ازت برات مهم نیس؟!!!
پشیمون شدم که بهش گفتم تو جلو بشین. کاش خودم نشسته بودم. حداقل اگه طرف نگاه هم میکرد چیزی جز یه رنگ مشکی ساده نمیدید.